نیمه اول شهریور بود ...با حدود15 نفر دیگر رفتیم ده جمال....اردوی زیارتی ، سیاحتی، خودسازی، هرچه شما بنامیدش...به آن میگفتند اردوی جهادی !
چقدرهم لذت بخش و باصفا بود...
حدود2 ماه گذشته است ، بچه ها الآن مشهد هستند ، سعادت نداشتم همراهشان باشم...امام رضا جان هم دیگر خورده شیشه دارها را قبول نمیکنند.... دوست داشتم عید غدیر کنارشان باشم و با آنان عهد اخوت ببندم...قسمتم نشد ...
دوست داشتم یک بار دیگر زانو بزنم مقابل باب الجواد و عرض ادب کنم و سرم را به زیر بیندازم و بگویم آقاجان ببخشید آبرویتان را بردم و شیعه خوبی نبودم و رویم سیاه که شما اینقدر مهربانید و روی سیاهم را ندیده گرفته اید، دوست داشتم یک بار دیگر بنشینم در صحن جامع و زیارت جامعه بخوانم ، دوست داشتم یک بار دیگر صحن آزادی و زیارت آل یاسین را تجربه کنم، دوست داشتم یک بار دیگر نیمه شب در صحن انقلاب نماز نافله بخوانم و کلی از جاماندنم گله کنم ، دوست داشتم یک باردیگر از خلوت صبحگاهی صحن قدس استفاده کنم و زیارت عاشورا بخوانم، مسجد گوهر شاد و نماز های ظهرو عصر ،رواق امام خمینی و دعای ندبه، حتی صحن جمهوری و نماز جمعه ای که در آن یخبندان خواندیم انگشتانم از سرما میسوخت ،اما.... شیرین بود
دلم تنگه قدم به قدم حرم شماست...اما فقط میتوانم بنشینم دو زانو و سرم را بزیر بیندازم و با چشمان اشکبار بگویم :
شرمنده ام آقاجان ببخشید شیعه خوبی نبودم ،شرمنده ام که خالص نبوده ام ،خورده شیشه ام زیادشده و قابل چشم پوشی نیست، شرمنده ام که دست محبتتان هنوز بر سر نا قابلم مانده و قدر ندانسته ام!
.: Weblog Themes By Pichak :.